سلاااااااام عشق مامان
حالت چطوره دختر خوشگلم؟ این خاطره ای که امروز دارم برات به اشتراک میذارم خلاصه هفده هفته اوله که اون موقع ها نوشتم. راستش ویار خیلی بدی داشتم و این باعث شد که بیشتر روزها یه جا دراز کشیده باشم یا خواب باشم. در مورد ویار هم مفصل برات صحبت خواهم کرد (در پست های بعدی). حالا این خاطره.
دو سه ماه گذشته علی رغم لحظات خوبش ولی بطور کلی بهم سخت گذشت. خیلی حالم بد بود و همش استفراغ و حالت تهوع و ضعف بینهایت شدید و بی اشتهایی. احساس میکردم همه غذاها بوی گند گربه مرده میده و در حالیکه داشتم از گرسنگی میمردم اما اگه یه قاشق غذا نزدیک بینی ام میاوردم بالا میاوردم. اما لحظات خوبم بود. مثلا اونموقع که 30 اردیبهشت واسه قلبش رفتم سونوگرافی و سالم بود. یا وقتیکه با احسان رفتم واسه سونوگرافی ان تی و ان بی و اولین بار دیدمش که مدام وول میخورد. انگار داشت کردی میرقصید! یا ده ها بار بعدش که سی دی سونو رو گذاشتمو دیدم. قربونت برم که اینقد شیطونی. کی میای بیرون من یه ماچ سفتت بکنم؟. یا روزیکه نتیجه مرحله اول غربالگری رو گرفتم و همه چیز خوب بود.
از اواسط سه ماهگی حالت تهوع ام تموم شد. شاید بخاطر خوردن بیسکوییت زنجبیلی بوده. و الان که تو اولین روز هفته هفدهم ام دیگه خوبه خوب شدم. دیگه ضعفم هم خیلی کم شده و بیشتر گرسنه میشم. امروز نتیجه مرحله دوم غربالگری رو میگیرم و میرم دکتر. توکل بخدا.
راستی!!!!!!!!!!! یه یه ساعت پیش احساس کردم توی دلم داره تکون میخوره. پریروز برای اولین بار یه لحظه حس کرده بودم ولی گفتم شاید اشتباه میکنم. امروز سه تا تکون بود. مثه حباب که تو دلم بترکه. به همون ظریفی و بامزگی. نمیدونم این حرکتاشه یا چون خیلی منتظر حس کردنشم دارم توهم میزنم. در هر صورت خیلی باحال بود.
دلم میخواست شیکمم زیپ داشت، هر وقت میخواستم زیپشو باز میکردمو میاوردمش بیرون و ماچش میکردمو دوباره میزاشتمش سرجاش و زیپو میکشیدم!!!
شکمم هم داره بزرگ میشه. خیلی خوشحال ام و آرامش دارم.
پانی...خونه
ساعت 12:57 ظهر
راستی دخترم اینم دو تا عکس سونوگرافی. یکی اولی که برای اولین بار قلب کوچولوتو دکتر چک کرد و گفت همه چی مرتبه. و دیگری هم همون سونوگرافی ان تی ان بی که توی شیطون بلا همش توش وول میخوردی. دلم میخواست بابا رو میدیدی که چطوری سرجاش خشکش زده بود و با تمام وجود داشت تو رو توی مانیتور نگاه میکرد. بقدری از دیدنت خوشحال و شگفت زده شده بود که نگو. تو هم که مدام دست و پاتو تکون میدادی و میچرخیدی. اونقدر وول میخوردی که خانم دکتره خنده اش گرفته بود. می گفت من کاریش ندارما خودشه که اینقدر وول میخوره! . از دیدنت سیر نمیشدم دخترم. خیلی حس جالبیه که یه موجود زنده درونت حرکت میکنه. امیدوارم این لحظه رو هرکس که بچه دوست داره تجربه کنه. از اون لحظاتیه که تا آخر عمر توی ذهنت میدرخشه. از اون تجربیاتی که به زندگی مفهوم و دلیل میده. خیلی خوب و آرامش بخشه. خدایا مرسییییییییی.
سونوی اولی در هفته هشت
سونوی دومی (NT NB) در هفته ده
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی